چرا فرار نکردي؟


 

نويسنده: سيد رضا حسيني




 
بچه ها، همه فرار کردند. از خيابان گذشتند وداخل خرابه اي شدند. سربازان مي آمدند. پسري فرياد زد: «محمد بيا اينجا!»
سوار سياه پوشي آمد، از مردم خواست کنار بروند و گذشت؛ اما محمد تکان نخورد.
سوار ديگري آمد وفرياد زنان دور شد، خليفه مي رفت به ماهي گيري.
محمد چوبي در دست داشت و روي زمين خط مي کشيد. خيابان خلوت شده بود. جز او کسي نبود. چند سوار از دور نمايان شدند. بچه ها که از خرابه بيرون آمده بودند، فرار کردند. مأمون سوار اسب سرخي بود. دستمال سياهي دور سر پيچيده بود. وقتي ديد بچه ها فرار مي كنند، خنديد، خنديد. با ديدن محمد اخمي کرد. نگاهي به همراهانش کرد. چيزي به آن ها گفت. به پسرک اشاره کرد. نگاهش به بچه هايي بود که از پشت ديوار خرابه سرک مي کشيدند.
خليفه به نزديک پسرک که رسيد، افسار کشيد. لبخند مي زد. نترسيده بود. خليفه اسبش را جلوتر برد. محمد سرش را بلند کرد. مأمون پرسيد: «چرا فرار نکردي؟» پسرک پيراهن سفيد تميزي به تن داشت. موهايش را شانه کرده بود. خيلي شيرين وبا نمک بود.
- کوچه تنگ نيست که با رفتن من گشاد شود! مأمون غش غش خنديد. به وزيرش گفت: « چه بلبل زبان است!»

- خطايي هم نکرده ام تا بترسم!
يازده سال بيشتر نداشت، اما مثل آدم بزرگ ها حرف مي زد. تا حالا چنين پسري نديده بود. از اسب پياده شد. وزير گفت:«فرصت ماهي گيري از دست مي رود.»
خليفه پيش رفت وگفت: « عجله نکن.» زانو زد وادامه داد: « پسر با هوشي هستي. اسمت چيه؟»
- محمد.
- چه اسم زيبايي! نام پدرت کيست؟
محمد به آسمان نگاه کرد. صاف وآبي بود. لحظه اي صبر کرد.
- پسر رضا.
مأمون با شنيدن نام پيشواي شيعيان چشمانش را بست. او روزگاري وزيرش بود. بايد مي فهميد که با پسر مرد بزرگي حرف مي زند. به ياد روزي که پدر او را با انگور مسموم کرده بود. نتوانست چيزي بگويد. بلند شد. وقتي مي خواست سوار شود، گفت: « واقعاً که پسر علي بن موسي هستي.»
منبع:نشريه مليكا شماره 48